خا نه دوست آخرین مطالب
- تهران ولى او به من میگفت از یزد آمدهام. -کى؟ یکی از بسیجىها. - نه، اینها همه از تهران آمدهاند. نشانىاش چى بود؟ -مىگفت اسمم اسفندیار است . مسؤول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت: - راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ... دانشجو. -بله . چه رشتهاى؟ -چه مىدانم. حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمىگفتم، اما با خودم کلنجار مىرفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمىخواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مىدیدم، به یادش مىافتادم. مدتها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بىسیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید. با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مىتوانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمىتوانیم، گوشهاى پارک کردیم. من برانکارد را و مهرداد جعبهى کمکهاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مىزد، گفت: عجله کنید. چى شده ؟ -خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند. به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچهها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مىکشند. کمى نزدیکتر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود. مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبضشان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون " گفتنش مىفهمیدم که شهید شدهاند. سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد. با دیدن نام اسفندیار خشکم زد. جلوتر رفتم و خواندم : " اسفندیار کىنژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی... " چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خندهى ملیح که به من گفته بود: " یکبار که دلیل نمىشود " جان داد. وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مىگفت: "به وطنم عشق مىورزم و مطمئنم همین ایمان ، نقطهى اتصال من و بچههاست " آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش میکشیدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود " *حمزه خلیلی واوسری }}گرفته شده از سایت رجا نیوز}} موضوع مطلب : پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |